چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲
من یک دختر خوشحال و همیشه راضی بودم و داشتم اولین ها رو تجربه میکردم...
پارت اول :
زندگی شاد و رو به رشدی داشتم و از خودم راضی بودم . احساس بزرگ شدن داشتم یه حس خوشگل خوشمزه که باعث میشه امید به زندگیت به بالا ترین حد ممکن برسه ... البته اینطور بود ... دیگه نیست (:
من در دنیای 13-14 ساله نوجوانی خود به سر میبردم و بهم خوش میگذشت . حالم خوب بود .
ولی فقط اون شب ...
اون شب کذایی
همه چیز اون شب بهم ریخت .
در یکی از اولین شب های اخرین ماه تابستون ...
او را دیدم و همه چیز تغییر کرد ...
همه چیز سرنگون شد .
پ.ن: میخاستم پارت اول کوتاه باشه . ینی مقدمه طوری
پ.ن2: ادامه بدم ؟