ولی من دوستش داشتم !
اونم منو دوست داشت !
اونم منو دوست داشت ؟
حدود یک هفته از تولد صمیمی ترین دوستم میگذشت که یکی از اون یکی دوستان مشترکمون ، خانوادگی همه رو دعوت کردن خونه شون .
اسم صمیمی ترین دوستم رو میزاریم z . زد بهم گفت فاطمه حس خوبی نسبت به مهمونی ندارم .
ولی من خوشحال بودم که بعد از مدتها همه دوستان دور هم جمع میشیم و یه تجدید دیداری میشه .
ولی اگر میدونستم اون روز تبدیل به بزرگترین حسرت من خواهد شد ... باز هم ذوق میکردم و خوشحال می بودم ؟
ماها از بچگی باهم بزرگ شده بودیم ولی جو بینمون خیلی سنگین بود ... پسر ها بزرگ شده بودن ... دختر ها هم بزرگ شده بودن ... اون بچگی و خامی همیشه رو نداشتیم .
حالم بد بود . نگاه های التماس امیزی به زد میانداختم که نجاتمون بده ولی مگه اون با من چه فرقی داشت ؟
ایکاش نمی اومدیم در نگاه جفتمون موج میزد .
گوشی رو برداشتم یذره بالا پایین کردم و ناامید شدم . هیچ راه فراری وجود نداشت .
تیکه هایی که پسر ها به جمع و همدیگه می انداختن برام به عنوان یک شنونده ازار دهنده بود .
دلم می خواست موقع شام بشه و فقط از اون اتاق برم بیرون .
فضا برام اینقدر چندش و اذیت کننده بود که ترجیح میدادم حرفی نزنم . کاری نکنم . و فقط پیرو جمع باشم و از ابتکار عمل های جالب انگیزم فاصله بگیرم چون تیغ دولبه بود . و من نمی خواستم ضایع بشم .
یک جا ترکیدم و بد ترین تیر در تاریکی رو انداختم :
هعیییی هیش کی به من پیام نمیدههه :((
ایکاش لال میشدم و این حرف رو نمیزدم ...
پ.ن: دوستم نداشت :))
پ.ن2: برادران و خواهران گرامی بخدا برای من ویو میخوره پست ها جون عمتون مثل ارواح برخورد نکنین .
لاقل خصوصی نظراتونو بگین بهم :)) بوس جیغ ماچ بغل