خیلی منتظرم بود . همش صبر می کرد . نمی تونستم باهاش صحبت کنم . شد دو روز ... ده روز ... دو هفته ... یه ماه ... هر دقیقه و ثانیه بهش فکر می کردم... نمیتونستم باهاش حرف بزنم ... شد دوماه ... شد سه ماه ... حتی نمیتونستم بهش خبر بدم چی شده . همه چی خیلی یهویی شد . حالا برعکس شده من صبر می کنم ... باز هم نمیتونم باهاش حرف بزنم . فکر کنم ما دوتا برای صبر کردن به دنیا اومدیم . صبر کردن برای ازاد شدن . برای رها شدن . بالاخره یه روزی هم نوبت ما میشه ...