از سری درد و دل های نصفه شبی ... ::))
پنهان کاریو بزار کنار
پنهان کاری ؟
پنهان کاری تا الان منو به جایی نرسونده .
کمکی هم بهم نکرده .
چرا انصافن یه ذره کمک کرده
ولی میدونی ؟
گفتنش بد تر از نگفتنشه ... در اکثر موارد لاقل . من به هیچ کس اعتماد ندارم ... که الان برم باهاش حرف بزنم . لاقل ادم های بزرگ ترم . همه شون عین هم ان . نیاز به یه ادمی دارم که بفهمه . ولی کسی نمی فهمه::) فهمیدن تو کارشون نیست کلا ...
من الان باید چیکار کنم هان ؟
من با این دوتا هیولا باید چیکار کنم ؟
اینها طرف من نیستن ...
اگه طرف من بودن الان بغض نمیکردم . یا احساس پشیمونی نمیکردم . خدایا . اگه من انتخاب کردم که الان اینجا باشم ، خیلی ادم عوضی و گاوی هستم . لطفن یه جوری بهم بفهمون که این من نبودم که انتخاب کردم اینجا باشم و یه اجباری بوده . من نمیتونم بپذیرم همه این اتفاقات از بدو تولد انتخاب شخص شخیص خودم بوده . خدایا خیلی خستم .
از اون موقع هاییه که هدفی برای بیدار شدن ندارم . یو نو ؟ هدفی برای بیدار شدن نداشتن ، درد ناک ترین حالت ممکن افسردگیه . خدایا من گشنمه ... بسی گشنه .
خدایا من نیاز به یک ادم که در حال حاضر من رو بفهمه دارم . و اون شخص وجود خارجی نداره وگرنه باید همون من باشه . ولی از هر ادم فقط یه دونه هست نه ؟ پس راه حلی وجود نداره . خدایا تو منو میفهمی ؟ کاملا چرت بودن حرف های بابا رو میفهمی ؟ خدایا منو دوست داری ؟
خدایا کجایی؟
خدایا چرا الان گریه ام گرفته ؟ چرا وقتی میخام گریه کنم نمیتونم ولی الان که نمیخام گریه دارم ؟
خدایا چرا انصافن 90 درصد مواقع بر میل من پیش نمیره ؟ چرا همه اینقد به خودشون حق میدن ؟ اصلا چرا فک میکنن من اشتباه کردم ؟ خدایا من باید الان چیکار کنم ؟
میشه بهم بگی ؟ لاقل ی ذره کمکم کن . خدایا الان خیلی تنهام . خیلی زیاد . الان از اون وقتاییه که کسیو ندارم . هیشکیو ... ینی واقعن هیشکی . از اون وقتاست که خودمم ... خود خودم . خدایا من خیلی تنهام . و دارم الان رسمن ازت درخواست میکنم وقتی تنهام ، باشی ... (: وقتایی که تنها نیستم هم باش .
خدایا الان نیاز پشت هیجانات من فهمیده شدنه . این رو الان فهمیدم . همونطور که دکتر بهم گفت نیازمو پیدا کردم . حالا باید چیکار کنم ؟ من باید با زندگیم چیکار کنم ؟ اصن باید زنده بمونم ؟ خدایا من دارم چیکار میکنم ؟ من باید چیکار کنم ؟
چرا من نمیتونم خوشحال باشم و عشق بورزم ؟ چرا من نمیتونم مثل دوستام عاشق خانواده ام باشم ؟
قابل فهمه که خسته شدم ؟ قابل فهمه که نیاز به یک مکان برای خودم دارم ؟ یه فضای امن ؟ یه جایی که هیچ کسی نباشه ... هیچ کسی سرک نکشه فضولی نکنه ...
خدایا بازم بغضم رو قورت میدم . باز هم نفس عمیق میکشم و گذر میکنم و رهاش میکنم . باز هم این منم که عقب میکشم .
فقط فقط یک سوال ازت دارم . تا کی ؟ فقط بهم بگو چقدر باید صبر کنم ؟ من فقط باید همینو بدونم تا از پس همه چیز بر بیام . بهت قول میدم . خدایا من دلم میخاد بخوابم و بیدارم نشم . میشه؟ درسته که کلی ارزوی بزرگ و کوچیک دارم ولی احساس میکنم مردن گزینه ی بهتریه . من نمیخام خودم رو بکشم . و برای همین دارم درخواست مردن ازت میکنم . خدایا من بدنم درد میکنه . من فکرم درد میکنه . من همه جام درد میکنه . من دارم میمیرم . من چیزی ندارم ... من چیزی نیستم ... من ... من میخام برگردم پیشت ... من به هدف هام نمیرسم... نخواهم رسید . پس ولم کنید . من اولین و اخرین چیزی که نیاز داشتم توجه و فهمیده شدن توسط مامان بابا بود که از اونم گذشتم . بهت که گفتم فقط بگو تا کی ؟ الکی اشک من رو در نیار . الکی بغض منو در نیار . فقط یه جواب بده . الان که چی مثلن ریز ریز بی صدا اشکای من میاد ؟ چه فایده ؟ میفهمی که من به یک جواب نیاز دارم ؟ واضحه ؟
من حتی از این فایل هم پنهان کاری میکنم و خیلی چیز ها رو نمینویسم . نمیدونم اگر بنویسم چه اتفاقی می افته پس نمی نویسم .
ماه هم تو اسمون نیست نه ؟
مرسی واقعن ...